سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























آب زنید راه را ...

اه ای یقین گم شده ای ماهی گریز  

 در برکه های اینه لغزیده تو به تو

من ابگیر صافیم اینک به سحر عشق  

از بر که های اینه راهی به من بجو

 

سخن از عشق که میشود ناخودآگاه چهره ها سرخ و سرها در گریبان می رود

و لبخندی شیرین بر لبان نقش میبندد

که نشان از مرور خاطرات خوشی دارد

حتی آن پیرزن همسایه که دهه ها از عمرش میگذرد

او هم با نام مقدس "عشق"

در پی جوانیش میدود

گم میشود در خاطرات

گاه که من و تنهایی، تنها می شویم

از خود میپرسم

که چرا تا بحال اسیر عشقی نشده ام؟!

مگر من چه کم دارم؟

هم سن و سال های من

چندین عشق را تجربه کرده اند

و هر روز خاطرات شیرین و تلخ بسیاری می گویند

و برای من افسوس میخورند که چرا باید در اوان جوانی اینگونه تنها باشم؟

پاسخی ندارم

چون خود خواستم

چون من "نفس بابا" نمیتوانم

تنهایی خود را با عشق های خیابانی و گذری پر کنم

من عشق خود را دارم

که ابدی ست




نوشته شده در دوشنبه 92/3/27ساعت 4:36 عصر توسط نفس نظرات ( ) |


Design By : Pichak