آب زنید راه را ...
به تندی باد پاییزی گذشت تا چشم باز کردم سال ها گذشته بود و من بودم و من فقط من کسی نبود اویِ تویی شمایی نبود تا مایی بشویم من بودم و من با کلی حسرت و آرزو و صد البته یک دنیا امید و خــــــــــــدا بقولی و حرفی بسمه من دنیا رو دارم همه چیز از آنِ منِ است دیگر چه نیازی به او و تو و شما ... پ . ن : من خدایی دارم، که در این نزدیکی ست نه در آن بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهرهه اش نورانی ست گاهگاهی سخن می گوید با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد او مرا می خواند، او مرا می خواهد
نوشته شده در شنبه 92/6/23ساعت
11:14 صبح توسط نفس نظرات ( ) |
Design By : Pichak |